۱۳۹۸/۱۱/۱۵- از برگه ی بانو واضحی،یکی از آموزگاران عزیزمان
گروه ارکستر با آهنگ مدرسه موشها شروع کرد، با م مثل موش برخیز و بکوش، آ مثل آغاز قصه شد آغاز… بغضی که این دو سه روز رو گلویم مونده بود اشک شد، با مدرسه موشها، کلاه قرمزی، زیزیگولو، خونه مادربزرگه، آقای حکایتی و… نگاه میکردم به تک تک نوازندهها، به حرکت دستشون، به خندهی قشنگ خانمی که نوازنده ویولون بود، به گریه ی اون خانوم سمت چپ سن که مثل ابر بهار میبارید. زیر لب هر شعری رو که بلد بودم با آهنگش میخوندم، بچهها اکثرا بلد نبودند، فقط ذوقِ اجرای ارکستر را داشتند و کوچکترها ذوق دیدن تالار را هم داشتند با آن سقف های بلند و لوسترهای بزرگ. وارد که شده بودیم دختر کلاس اولی بهم گفت: خانوووووم اینجا مثل قصر میمونه. چراغاش هم قد ما است. میخواستم برایش بمیرم😍 بزرگترها بعضیشان قبلا هم آمده بودند تالار وحدت و باقیشان اگر متعجب بودند هم به اقتضای سن چیزی نشان نمیدادند. ولی نگاه کنجکاو و متعجب کوچکترها زیباترین نگاههای دنیا بود: خانوم سقف اینجا رو چجوری ساختن؟ خانوم اون بالا هم میشینن؟ خانوم دستمون رو میگرفتیم زیر شیر ازش آب میومد خیلی جالب بود. خانوم نور چجوری کم و زیاد میشه؟ خانوم اون ساز کوچیک ها جا نداره مثل این بزرگها بذارن زیر گردنشون؟ عه خانوووم اون سازی که نشون داد انگار از طلا است… یکیشون اشتباهی بهم گفت خاله، بعد سه تایی خندیدن و اون یکی گفت یادته منم تازه اومده بودم مدرسه به خانوممون میگفتم خاله؟ بعد من دوباره نگاه میکردم به اون خانومه که قشنگ میخندید و انگار با تمام وجودش مینواخت و ته دلم قرص میشد که با همهی سیاهیها هنوز انگیزه و بهانه ای برای زندگی وجود داره. دختر کناریم گفت عهههه این خونه ی مادربزرگه است، من بچه بودم مامانم برام میخوند، منم ذوق زده شده بودم که بچهی ۷ ساله خونه مادربزرگه بلده. ولی بچهها بیشتر درگیر سازها بودن یا ادای نوازندهها رو درمیاوردن یا رهبر ارکستر شده بودن و تمام مدت دستشون حرکت میکرد… بچهها رو نمیدونم ولی از سالن که رفتیم بیرون من روی ابرها بودم، از لذت شنیدن زندهی اجرای زیباترین آهنگهای دوران کودکی و از لذت و دلخوشیِ همنشینی با بچههایی هنوز وقتی ذوق میکنن با زیباترین کلمات و رفتارها بیانش میکنند و ما رو هم تو ذوق خودشون شریک میکنند😊.