اندکی ایستادن (مجموعه داستان)- تقی واحدی
چاپ نخست: زمستان 1398
بخشی از کتاب را می خوانید:
هوا صاف بود و ستاره ها بل مي زدند. شب از نيمه گذشته بود. از حــويلي خــارج شــديم و بــا شــتاب از برابــر خانــه هــا گذشــتيم. بــه كوچه باغ ها رسيديم. صداي فَير پياپي مرمـي در فضـا پيچيـد. پـدرم فوراً گفت كه بغل ديوار باغ بنشينيم. خودش تا انتهاي كوچـه پـيش رفـت. پشـت ديـوار، سـپيدارهاي بلنـد قطـار بودنـد و خـشخـش شاخه هاي آنها در دل آدم وهم مي آورد. مادرم گفت: «زن همسايه بي غم خواب است كه ما پهلويش استيم.» …