دستمال خامک دوزی
بخشی از کتاب را می خوانید:
سـليما روي صـندلي كنـار تلفـن نشسـت و در حـالي كـه دسـتمال سفيدي را تا مي كرد، گفت: «زود باش».
سنا به چهارچوب در اتاق تکیه داد: «الان….» صدايش را صاف كرد: «الان مـيخـواي زنـگ
بزني افغانستان؟»
«ديگه بهونه نيار».
سنا سرش را عقب داد تا دسته هاي مـوي خرمـايي از دو طـرف صورتش كنار بروند: «خواب نباشه؟»
سليما گفت: «بيداره». و دستمال را به طرفش گرفت: «اينو يادم رفته بود بهت بدم.»
سنا دستها را توي جيب شلوارش برد: «بازم از اين دستمالا؟»
«بيا نگاه كن، طرحش جديده.»
با قدم هاي كوتاه نزديك شد. دست راستش را از جيب بيـرون آورد، دستمال را گرفت و نگاه كرد.
سـليما لبخنـد زد: «هنـوزم خامـك دوزيـش عاليـه. بـا ايـنكـه چشماش ضعيف شدن.»