اگر مکتبم را تعطیل کنند؟- نویسنده نادر موسوی- یازدهم اردیبهشت ۱۳۸۷
در سال گذشته یکی از مدارسی که بعد از چندین بار بسته شدن،تغییر مکان و مقاومت مدیر، در نهایت برای همیشه تعطیل شد مدرسه ی رسول اکرم(ص) در افسریه بود. مدرسه ای که قریب به ۱۲ سال برای آموزش کودکان مهاجر تلاش نمود و یکی از قدیمی ترین مکاتب خودگردان مهاجرین در تهران بود.
نامه ی یکی از دانش آموزان این مکتب در زمان تعطیلی مکتبش.
” اگر مکتبم را تعطیل کنند؟
لیلا میران صنف هشتم مکتب رسول اکرم(ص)- افسریه تهران
این جمله آشنای دیرین همه دانش آموزانی است که در مدارس خودگران درس می خوانند و در بیشتر موارد هم به حقیقت تلخی تبدیل می شود. من هم از جمله آنهایی هستم که این جمله برایم تازگی ندارد. کم نبود روزهایی که در حیاط مدرسه سر صف مدیر مدرسه از تعطیل شدن مدارس دور و نزدیک اطراف ما صحبت می کرد. هر روزی که به مدرسه می رفتیم با قانون جدیدی آشنا می شدیم و ما هم بهترین سعی خود را می کردیم تا بهانه ای دست کسی ندهیم که باعث تعطیل شدن مکتبمان شود. ما همه ی این مشکلات را قبول می کردیم و در مدرسه هایی که حیاط آن بزرگ تر از حیاط یک خانه ی مسکونی نیست و در کلاسهای کاهگلی که زمستان سردترین و تابستان گرم ترین روزهایش را به آن هدیه می داد با هم عهد بستیم که درس بخوانیم. بارها شده به این فکر کردم که اگر مکتبمان را تعطیل کنند! فکر کردن به این جمله برایم بسیار سخت بود چون من و خواهران و برادرانم که با این مدرسه آمدیم مشکلات زیادی را پذیرفته و فقط به خاطر اینکه اگر روزی به کشورمان بازگشتیم مایه ی افتخار کشورمان شویم. اما دیگر در موضوع انشاء من ( اگری) وجود ندارد. دیگر آرزوهایی که در قلب بزرگ همکلاسی هایم بود به ناممکن ها پیوست. قولهای بین من و دیوارهای گلی مدرسه ام با پاکن نامهربانیها پاک شد. من دیگر از اگری نمی نویسم بلکه از حقیقتی می گویم که در رودخانه ی زندگی ام جریان دارد. شاید آن خداحافظی من با دوستانم ، با معلمانم در آن روز سرد زمستانی آخرین خداحافظی من بود. آخرین خداحافظی با درخت توتی که در گوشه ی حیاط مدرسه هر روز شاهد هیاهوی دختران و پسرانی بود که کتاب به دست به آن تکیه می دادند و با زمزمه کردن درسهایشان آن درخت را از تنهایی سردش بیرون می آوردند. آخرین خداحافظی با خانم ناظمی که بزرگ ترین هدفش کمک به هموطنانش است. به خواهر کوچکم که امسال با شوق و اشتیاق خیلی بیشتر از ما وارد کلاس دوم ابتدایی شد. اما هنوز کتابهایش نصف نشده بود که باید باور می کرد دیگر نمی تواند به مدرسه برود. به دخترک و پسرکی فکر می کنم که امسال اولین سالی بود که وارد مدرسه شدند و بر خلاف بچه هایی که در کلاسهای بزرگتر با دیوارهایی که هر قسمت آن با یک رنگ و طرحی نقاشی شده، پا در یک مدرسه ای گذاشتند که دیوارهایش با کاهگل و رنگ سفید رنگ شده. آنها با هیچ یک از این توقعات وارد مدرسه شدند و با شادی خود را آماده ی درس خواندن کردند. اما وقتی به برق چشمان دخترکی نگاه می کنم که بعد از تعطیل شدن مدرسه پیش من می آید تا در درسهایش کمکش کنم به خود می گویم: من ناامید نمی شوم و با خودم عهد می کنم که اگر مشکلات دست به دست هم بدهند تا جلوی موفقیت مرا بگیرند نمی توانند چون من بیشترین سعی ام را می کنم تا به هدفم برسم و اگر پاکن نامهربان زندگی بخواهد آرزوهای مرا پاک کند من با قلم امیدم آن را پر رنگ تر می کنم تا به هدفم برسم.”
چهارشنبه یازدهم اردیبهشت ۱۳۸۷