*****عکس دی ماه 1386- بچه های کلاس اول و خانم مرجان رضایی معلم شان(تعدادی از این دانش آموزان که هنوز در همین مدرسه درس می خوانند کلاس هفتم هستند)*****
سال 87-1386 سخت ترین سال فعالیت مکتب بود. هم از نظر اذیت و آزارهایی که از طرف فرزندان صاحب خانه(مدرسه) صورت گرفت هم از بابت مشکلات بزرگی که به خاطر تعطیلی واحدها پیش آمد، هم به خاطر برنامه ریزی ها و اشتباهاتی که در اداره آن مرتکب شدم. وقتی به دوران فعالیت سیزده ساله خود در مکتب نگاه می کنم تمام مشکلاتی که در این سالها پیش آمد یک طرف و مشکلات و سختی هایی که در طول آن یک و نیم سال به وجود آمد یک طرف.
بعد از تعطیل شدن واحد یک در ابتدای آبانماه سال 1385 ، واحد سوم هم در اواخر اسفند همان سال و واحد دوم در اواخر اردی بهشت سال 1386 تعطیل شد که در فرصتی دیگر به شرح وقایع آن خواهم پرداخت. وقتی در اسفند سال 1385 واحد سوم تعطیل شد واحد دوم که هنوز باز بود ظرفیت تمام دانش آموزان را نداشت به همین دلیل در طول تعطیلات نوروزی سال 1386 به دنبال مکانی جدید برای مدرسه بودم تا قبل از اتمام تعطیلات نوروزی میز و نیمکتها را به آنجا منتقل کنم که دانش آموزان بعد از ایام نوروز بتوانند آنجا بروند. خوشبختانه آن سال تعطیلات نوروزی حدود 18 روز بود که این فرصت بیشتری به من می داد تا بتوانم به کارهای مدرسه سرو سامان بدهم. روزهای آخر تعطیلات بود که در خیابان زمزم یک منزل بسیار خوب که دارای 6 اتاق نسبتاً بزرگ و یک حیاط بسیار بزرگ با کلی درخت و حوض و فضای باز و دوتا درب حیاط پیدا کردم. وقتی اولین بار وارد خانه شدم یادم آمد که اینجا قبلاً خانه ی مسکونی آقای حبیب خلیلی یکی از دوستان و همکاران در مجله طراوت و معلم کلاسهای شبانه بود که یکی دو سال قبل چند باری با بقیه دوستان برای نذر خوردن و عید دیدنی خدمتشان رفته بودیم. همان زمان نیز به شوخی به آقای خلیلی گفتم عجب خانه بزرگی دارید، جان می دهد برای مدرسه!
خانه را با قیمت نسبتاً بالا اجاره گرفتم و خوشحال بودم که بعد از مدتها جای خوبی برای مدرسه پیدا کرده ام. مدت ده روزی طول کشید تا صاحب خانه مقداری وسیله را که روی حیاط و در یکی از اتاقها داشت تخیله کند. در این مدت دانش آموزان واحد سوم هم به صورت یک روز در میان به واحد دوم می رفتند. پس از انتقال میز و نیمکتها به این واحد تازه دیدم که گرفتار چه مشکلاتی شده ایم. صاحب خانه که خودش یک پیر مرد بود چهار یا پنج تا پسر دشات که هرکدامش در یک رشته ی خلافکاری مهارت و شهرت داشتند. یکی مواد فروش حرفه ای بود. یکی معتاد و کفتر باز که لانه ی کبوترهایش هم در بالای پشت بام حیاط مدرسه ی ما بود، دیگری که بعد از مدتی تصادف کرده و نصف بدنش فلج و خودش هم معتاد کارتن خواب شد یک دزد حرفه ای بود که حتی از لامپ کلاسها هم نمی گذشت. دیگری که کمتر می دیدمش و محترم تر از بقیه به نظر به نظر می رسید که البته بعدها فهمیدم که او هم در کار خرید و فروش مواد است و خلافش سنگین تر از همه. پسر بزرگ که او هم معتاد اما اهل کاسبی بود نبش کوچه ی مدرسه یک مغازه داشت اما پسر آخری ایشان با تمام حرفهایی که همسایگان و اهالی محل در باره اش می گفتند و شنیدم ، آدم با مرام و جهان دیده ای بود و تعریف می کرد که چند سالی را در ژاپن بوده است در دهه ی شصت. چند بار از اینکه می دید بچه های ما در این شرایط درس می خوانند ابراز ناراحتی و همدردی می کرد. او خارج می نشست فقط سالی دو سه بار می آمد ایران. ساختمان مدرسه هم در اصل مال ایشان بود که در غیاب خودش مسؤولیت حیاط را پدرش بر عهده ی داشت. تابستان آخر بیشتر با ایشان سر و کار پیدا کردم زیرا هفته ی دو سه بار سر می زد و اگر هم بقیه برادرهایش مزاحم می شدند و یا اذیت می کردند من به ایشان شکایت می کردم که با آنها برخورد می کرد.